پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 78
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 192118
کل یادداشتها ها : 304
اینجا زمیــــــن است
ساعت به وقت انسانیت خواب است
دل عجب موجود سخت جانی است!
هزار بار تنگ میشود;
میشکند;میسوزد
میــــــــــــــــمیرد
و باز هم می تپد......
اینجا زمین است
رسم آدم هایش عجیب است
اینجا که گم میشوی،
به جای آنکه دنبالت بگردند؛
فراموشت میکنند.....
اینجا زمین است
زمین گرد است
تویی که مرا دور زدی؛
فردا به خودم خواهی رسید؛
حال و روزت دیــــــدنی است....